معنی بی شرمی و گستاخی
واژه پیشنهادی
پرده دَری
حل جدول
وقاحت، خیرگی
گستاخی
بی باکی، بی پروایی، بی شرمی، بی حیایی، جسارت، وقاحت، پر رویی
خیرهسری
لغت نامه دهخدا
شرمی. [ش َ] (اِخ) قزوینی. یا شرقی قزوینی. از گویندگان قرن دهم و اوایل قرن یازدهم هجری قمری و به سال 1003 هَ. ق. زنده بود و سمت خیاطی شاه عباس اول را داشته است. بیت زیر از اوست:
به جستجوی تو شرمنده گشته ام همه جا
ز بس که سرزده رفتم به منزل همه کس.
(از قاموس الاعلام ترکی) (فرهنگ سخنوران).
رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود.
شرمی. [ش َ] (ص نسبی) شرمنده. شرمناک. شرمسار. (از آنندراج). شرمگین. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مترادفات این کلمه شود.
گستاخی
گستاخی. [گ ُ] (حامص) دلیری. بی باکی. (از آنندراج). بی پروایی. جسارت. تهور:
نیست از من عجیب گستاخی
که تو دادی به اولم دسته.
رودکی.
به گستاخی از باره آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود.
فردوسی.
دروغ آزمای است چرخ بلند
تو دل را به گستاخی اندر مبند.
فردوسی.
و اتفاق را بازرگانان روم بودند به ترکستان آمده بودند به گستاخی آنگه شنیده بودند که اسکندر بر کنار دریاست. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ خطی سعید نفیسی). و میان ما دوستی و یگانگی بود و آنچه پیش از این گفته بودیم از راه گستاخی بود از سر آن درگذشتیم. (تاریخ بخارای نرشخی).
بنده گستاخیی نخواهد کرد
گر ترا سوی عفو باشد میل.
انوری.
به گستاخی درآمد کی دلاَّرام
گواژه چند خواهی زد بیارام.
نظامی.
چو باشد گفتگوی خواجه بسیار
به گستاخی پدید آید پرستار.
نظامی.
جان به چه دل راه در این بحر کرد
دل به چه گستاخی از این چشمه خورد.
نظامی.
هرچه آید بر تو از ظلمات و غم
آن ز بی باکی و گستاخی است هم.
مولوی.
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرأت ردّ باب.
مولوی.
مرد گستاخی نیم تا جان در آغوشت کشم
بوسه بر پایت دهم چون دست بالائیم نیست.
سعدی (غزلیات چ فروغی ص 67).
|| آشنایی سخت نزدیک که به اسرار و نهانیها آگاهی پیدا شود. || انبساط. (زمخشری) (تفلیسی).
بی شرمی
بی شرمی. [ش َ] (حامص مرکب) بی حیایی. بی آزرمی. (ناظم الاطباء). وقاحت. سخت رویی. سترگی.بی حیایی. پررویی. شوخی. صفاقت. بی عفتی:
چو کژی کند مرد بیچاره خوان
چو بیشرمی آرد ستمکاره خوان.
فردوسی.
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخنها بدو بازراند
که بی شرمی و بد بسی کرده ای
فراوان دل من بیازرده ای.
فردوسی.
این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست.
منوچهری.
شوم با آن صنم بهتر بکوشم
ز بی شرمی یکی خفتان بپوشم.
(ویس و رامین، ص 102).
بسیار جای بود که بی شرمی باید کردن تا غرض حاصل شود. (منتخب قابوسنامه ص 38).
بکوی شوخی و بی شرمی و بداندیشی
اگر بدانی من نیک چستم و چالاک. سوزنی.
چه بی شرمی نمود آن ناخداترس
چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس.
نظامی.
ز بی شرمی کسی کو شوخ دیده ست
چو نرگس با کلاه زر کشیده ست.
نظامی.
کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بی شرمی است.
مولوی.
میزنم لاف از رجولیت ز بی شرمی ولیک
نفس خود را کرده فاجر چون زن هندی منم.
سعدی.
شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بی شرمی بگردانید ازو روی.
سعدی.
که دانا را به بی شرمی بینداخت.
سعدی.
دش شرمی
دش شرمی. [دُ ش َ] (حامص مرکب) بی حیائی. (یادداشت مرحوم دهخدا): هنر و مردانگی به ستمگری و دش شرمی و دروغ و بیدادی به خویش بستن نتوان. (کارنامه ٔ اردشیر ترجمه ٔ صادق هدایت ص 9).
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ عمید
بیپروایی، جسارت،
بیشرمی، وقاحت،
* گستاخی کردن: (مصدر لازم)
بیپروایی کردن، جسارت کردن،
پررویی کردن،
فارسی به آلمانی
Anmaßung (f), Arroganz (f), Hochmut (m)
فرهنگ معین
(~.) (حامص.) دلیری، بی پروایی.
فارسی به عربی
بذایه، برونز، تامین، تکبر، جراه، صفراء، صلافه، فرضیه، کبریاء، وقاحه
معادل ابجد
1659